وقتی که به دنیا آمد پدرش با به دنیا آمدن او درختی کاشت.درختی که در آینده سایه بان فرزندش باشد.غافل از اینکه آئینه زندگی او می شود.
درخت شروع کرد به رشد.بزرگ و بزرگ تر شد.حالا آنقدر بزرگ شده بود که همه انتظار شکوفه از او داشتند.بهار شد.درخت شکوفه داد اما ...
یک باره طوفان آمد.طوفانی که همه ی شکوفه هایش را نابود کرد.اما...
درخت ناامید نشد.منتظر یک بهار دیگرشد.بهار آمد و باز هم شکوفه داد ولی...
این بار نوبت تگرگ بود که شکوفه هایش را امان ندهد.درخت باز هم ناامید نشد.باز هم بهار آمد.درخت دوباره شکوفه داد.این بار از طوفان و تگرگ خبری نبود.درخت مطمئن بود که شکوفه هایش ثمر می دهند. غافل از اینکه باغبان با تبر به سراغش آمده.
آری این باغبان بود که می خواست از درخت تابوتی برای فرزندش بسازد.